|
آتش سرد آقای آشتیانی. با خوشحالی از روی صندلی بلند شدم و به وسط کلاس رفتم و یک قرآن و مفاتیح با جلد قرمز برداشتم و رفتم سرجایم نشستم. کسانی که معدل بالا داشتند حق داشتند رنگ هدایای خود را انتخاب کنند. اما وقتی نشستم از اینکه رنگ قرمز را برداشته بودم پشیمان شدم؛ با خودم کلنجار رفتم ولی دیگر کار از کار گذشته بود. شب جمعه رسید و طبق معمول هر هفته ساعت 9 شب برای فوتبال به سالن ورزشی رفتیم، بعد از یک بازی خسته و کوفته به خوابگاه برگشتیم. ساعت نزدیک 12 بود و ما برای خوردن چای به خوابگاه محمد یکی از دوستان رفتیم. اتاق او در طبقه سوم بود ولی پنجره اتاق او از خیابان بالا رو به خیابان باز می شد. بعد از یک گفتگوی مفصل، قرار شد من مفاتیح خود را با محمد عوض کنم، به حجره آمدم و مفاتیح را به اتاق او بردم و جلوی خودم که تقریباً وسط اتاق می شد روی زمین گذاشتم. سرگرم صحبت بودیم و ساعت 1 نیمه شب را نشان می داد. علی برای کاری بلند شد و همین که می خواست از در بیرون بره گوشه لباسش به چراغ والور گرفت و بر روی زمین برگشت، نفت روی در ریخت و در آتش گرفت. لباسها بر روی چوب لباسی که در کنار در ورودی بود آتش گرفتند و در ثانیه ای در ورودی بسته شد. ما در وسط آتش گیر افتادیم. علی که خودش را به بیرون از اتاق پرت کرده بود فریادش بلند شد، با سر و صدای او بچه های خوابگاه جمع شدند، و سعی می کردند آتش را خاموش کنند. یکی از بچه ها به سرعت وارد حیاط خوابگاه شده و با دستانش که بعداً خودش تعریف می کرد خاک سفت و یخ زده را داخل استنبلی ریخته و برای خاموش کردن آتش در چند ثانیه خودش را به طبقه سوم رسانده بود. ما سه نفر که در آتش گیر افتاده بودیم نمی دانستیم چه کنیم؟ آتش لحظه به لحظه بیشتر می شد و حرارت آتش بر صورت هایمان، ما را به یاد جهنم می انداخت. یکی از بچه ها درب پنجره را باز کرد و گفت بیایید، با هر زحمت بوده از پنجره که بالا بود خودمان را به داخل کوچه انداختیم و از آتش نجات پیدا کردیم. تا از در پایین وارد خوابگاه شده و خودمان را به طبقه سوم رساندیم آتش خاموش شده بود. جمعیت زیادی جمع شده بودند. اتاق علی دیگر اتاق نبود، همه چیز سوخته بود، لباسها، موکت، در و ... حرارت بحدی بود که تعدادی خودکار پشت پنجره از گرما خم شده بودند. یکدفعه بیاد مفاتیح افتادم وارد حجره شدم. مفاتیح را برداشتم ورق زدم، باور نکردنی بود، مفاتیح سالم و صحیح در میان آتش، تنها مقداری از جلد روی آن سوخته بود و صفحات آن سالم سالم بود. برچسبها: داستان کوتاه, آتش سرد, معجزه, |